غزلياتى از فخرالدين عراقى

مهدویت

   غزلياتى از فخرالدين عراقى

 آخر اين تيره شب هجر به پايان آيد

آخر اين درد مرا نوبت درمان آيد

 چند گردم چو فلك گرد جهان سرگردان

آخر اين گردش ما نيز به پايان آيد

 آخر اين بخت من از خواب درآيد سحرى

روزى آخر نظرم بر رخ جانان آيد

 يافتم صحبت آن يار، مگر روزى چند

اين همه سنگ محن بر سر ما زان آيد

 تا بود گوى دلم در خم چوگان هوس

كى مرا گوى غرض در خم چوگان آيد؟

 يوسف گم شده را گرچه نيابم به جهان

لاجرم سينه ى من كلبه ى احزان آيد

 بلبل‏آسا همه شب تا به سحر ناله زنم

بو كه بويى به مشامم زگلستان آيد

 او چه خواهد! كه همى با وطن آيد، ليكن

تا خود از درگه تقدير چه فرمان آيد

 به عراق ار نرسد باز عراقى چه عجب!

كه نه هر خار و خسى لايق بستان آيد

    ×   ×   ×

 

 اى دل و جان عاشقان شيفته ى لقاى تو

سرمه ى چشم خسروان خاك در سراى تو

 مرهم جان خستگان لعل حيات‏بخش تو

دام دل شكستگان طره ى دلرباى تو

 در سر زلف و خال تو رفت دل همه جهان

كيست كه نيست در جهان عاشق و مبتلاى تو

 دست تهى به درگهت آمده‏ام اميدوار

لطف كن ار چه نيستم در خور مرحباى تو

 آينه ى دل مرا روشنيى ده از نظر

بو كه ببينم اندر او طلعت دلگشاى تو

 جان جهان‏نماى من روى طرب‏فزاى تست

گرچه حقيقت من است جام جهان‏نماى تو

 آرزوى من از جهان ديدن روى تست و بس

رو بنما، كه سوختم ز آرزوى لقاى تو

 كام دلم ز لب بده، وعده ى بيشتر مده

زانكه وفا نمى‏كند عمر من و وفاى تو

 نيست عجب اگر شود زنده عراقى از لبت

كاب حيات مى‏چكد از لب جان‏فزاى تو

    ×  ×  ×

 

 نگارا! جسمت از جان آفريدند

ز كفر زلفت ايمان آفريدند

 جمال يوسف مصرى شنيدى؟

تو را خوبى دو چندان آفريدند

 ز باغ عارضت يك گل بچيدند

بهشت جاودان زان آفريدند

 غبارى از سر كوى تو برخاست

و زان خاك، آب حيوان آفريدند

 غمت خون دل صاحبدلان ريخت

و زان خون، لعل و مرجان آفريدند

 سراپايم فدايت باد و جان هم

كه سر تا پايت از جان آفريدند

 ندانم با تو يك دم چون توان بود؟

كه صد ديوت نگهبان آفريدند

 دمادم چند نوشم دُرد دَردت؟

مرا خود مست و حيران آفريدند

 ز عشق تو عراقى را دمى هست

كزان دم روى انسان آفريدند



نوشته شده در چهار شنبه 30 شهريور 1390ساعت 18:22 توسط سجاد| |
برچسب ها: غزلياتى از فخرالدين عراقى

مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin